برای یک کارآفرین، «موتور کوچک که میتوانست» یک معنی کاملاٌ جدید میگیرد.
از زمانی که بچه بودم، همیشه یک روحیه کارآفرینی داشتهام. از آن برای گذاشتن یک واگن در اطراف محلهای استفاده کردم و گاراژ مسافرت فروختم. همیشه تمایل به انجام کاری داشتم.
به عنوان یک بزرگسال، چیزهای زیادی را امتحان کردم، ولی هیچکدام جواب نداد. فکر کردم. در یک مزرعه دولتی کار میکردم. حتی به دانشکده حقوق رفتم. همسرم را آنجا ملاقات کردم، در غیر این صورت، آن نیز به صورت شکنجه میبود. از آن متنفر بودم.
هنگامی اولین فرزندمان را باردار بودم، تصمیم گرفتیم که من با بچه در خانه بمانم. اما نکته این بود که میبایست نوعی درآمد داشته باشم. بعد از انجام برخی تحقیقات، یک ایده داشتم.
من در کالج در یک انجمن خیریه بودم، و قبلاٌٌها اکثر وسایل موجود در انجمن جذاب و کمکیفیت بود. پس یک شرکت پیدا کردم که جواهراتی میفروخت که با حروف انجمنهای خیریه حکاکی شده بود. من پیشزمینهای از کامپیوتر و یا تکنولوژی نداشتم، ولی در حالیکه از کودک مراقبت میکردم، یک فروشگاه آنلاین برای فروش جواهرات ساختم. آن را جینابینا نامیدم، و این خیال بزرگ را داشتم که خودم این کسبو کار را راه انداختم و بوم! همه شروع به خرید خواهند کرد. ولی آنها این کار را نکردند. من به امتحانکردن چیزهای مختلف ادامه دادم. هیچ کدام جواب نداد. تلاش زیادی کردم. من به انتهای کارت اعتباریمان رسیدم.
آنجا است که آن کتاب میآید. زمانی که بچه بودم، والدینم کتاب ” یک موتور کوچک که می توانست” را زیاد برای من خواندند. میدانید…. فکر میکنم که میتوانم، فکر میکنم که میتوانم…. مادرم یک کارآفرین موفق بود، و آن موتور کوچک، مادرم بود: من این کار را انجام خواهد داد. ممکن است مردم باور نکنند که میتوانم. ولی این کار را انجام خواهم داد.
حالا من مادر بودم، و در مورد آن کتاب خیلی فکر کردم.
یک روز به طور غیرمنتظره، یک زن به من نزدیک شد. او لباسهای حکاکی شده با حروف را که آنها به انجمن خیریه میفروختند، میساخت و از من پرسید که آیا میخواهم آنها را به طور یکجا بخرم و در سایتم به فروش بگذارم. همینکار را کردم. این کار خوب بود، ولی دوست نداشتم شخص دیگری محصول نهایی را معامله کند. میخواستم که خودم آن را درست کنم. ولی ایدهای نداشتم که چگونه.
پس شوهرم را به لوئیزیانا فرستادم تا یک ماشین گلدوزی دستدوم بگیرد. با آن برگشت و ما یک روز یکشنبه در گاراژ والدینم نشستیم و فهمیدیم — بدون دستورالعمل— که چگونه حروف را ببریم و آنها را روی لباس بدوزیم. به زور رو به جلو رفتیم و رفتیم تا اینکه آن کار را انجام دادیم. آن لباس زشتترین چیز ممکن به نظر میرسید، ولی آن را انجام دادیم.
در حال حاضر من آن لباسها را ساخته و میفروشم، ما هفت کارمند تمام وقت داریم و هدفمان رسیدن به درآمد یک میلیون دلار در سال جاری است. و من هنوز نسخه کپی و قدیمی کتاب ” موتور کوچکی که میتوانست ” را دارم. آن را چندین بار برای سه کودک خودم خواندهام که خانواده به قدرت آن باور پیدا کردهاند. این خندهدار است. بعضی اوقات شخصی میگوید: نمیتوانم آن را انجام دهم، و بچههایم میگویند: «نه! شما باید شبیه به قطار کوچک باشید! شما باید بگویید، فکر کنم که میتوانم!» خیلی خوب است که بتوان آن را در ذهن نشاند.
نویسنده: جینا داناوی
مترجم: مهدی صادقی
ویراستار: سید جواد کاشیزاده
منبع: https://www.entrepreneur.com/article/313511
کاری از گروه تولید محتوای مرکز کارآفرینی دانشگاه صنعتی شریف، مرداد 97